مکوب ای دل به تلخی دست بر دست |
در این قصر بلور آخر کسی هست |
بکوب ای دل که این جا قصر نور است |
بکوب ای دل مرا شرم حضور است |
بکوب ای دل که غفار است یارم |
من از کوبیدن در شرم دارم |
بکوب ای دل که جای شک و ظن نیست |
مرا هر چند روی در زدن نیست |
کریمان گر چه ستار العیوب اند |
گدایانی که محبوب اند خوب اند |
بکوب ای دل، مشو نومید از این در |
بکوب ای دل هزاران بار دیگر |
دلا! پیش آی تا داغت بگویم |
به گوشت، قصه ای شیرین بگویم |
برون آیی اگر از حفره ی ناز |
به رویت می گشایم سفره ی راز |
نمی دانم بگویم یا نگویم |
دلا! بگذار، تا حالا نگویم |
ببخش ای خوب امشب، ناتوانم |
خطا در رفته از دست زبانم |
لطیفا رحمت آور، من ضعیفم |
قوی تر ازمن است، امشب حریفم |
شبی ترک محبت گفته بودم |
میان دره ی شب خفته بودم
|
نی ام از ناله ی شیرین تهی بود |
سرم بر خاک طاقت سر نمی سود |
زبانم حرف با حرفی نمی زد |
سکوتم ظرف بر ظرفی نمی زد |
نگاهم خال، در جایی نمی کوفت |
به چشمم اشک غم، تایی نمی کوفت |
دلم در سینه قفلی بود، محکم |
کلیدش بود، دریاچه ی غم |
امیدم، گرد امیدی نمی گشت |
شبم دنبال خورشیدی نمی گشت |
حبیبم قاصدی از پی فرستاد |
پیامی بابلوری می فرستاد |
که می دانم تو را شرم حضور است |
مشو نومید، این جا قصر نور است |
الا! ای عاشق اندوه گینم |
نمی خواهم تو را غمگین ببینم |
اگر آه تو از جنس نیاز است |
در باغ شهادت باز، باز است |
نمی دانم که در سر، این چه سودا است! |
همین اندازه می دانم که زیبا است |
خداوندا چه درد است این چه درد است |
که فولاد دلم را آب کرده است |
مرا ای دوست، شرم بندگی کشت |
چه لطف است این، مرا شرمندگی کشت |